کسایی که توی داستان باهاشون آشنا میشید نیما رول اصلی داستان   شهیار پسر عمه ی نیما پرتو دختر خاله ی نیما و با حضور لاک پشت شگفت انگیز بابابزرگ پایه و تا به حال شنیدین  که بچه ها میگنرسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم؟ ما هم یعنی من خونم خانوادم و کل شهرمون یه روزی تو راه بودیم و سوار لاک پشت بودیماین یه خاطره از دوران کودکی منه که براتون تعریف میکنم یه روز من و پسر عمم شهیار داشتیم تو کوچه پس کوچه های شهرمون یا بهتره بگم جزیره ی کوچیکمون قدم میزدیم که یهو یه چیز غول پیکر سبزرودیدیم که از توی آب دریا پرید بیرون اون جونور سبز بود چشمای گنده ای داشت و یه لاک بزرک هم روی کولش بود شستم خبر دار شد که اون یه لاک پشت گندس و الآن توی سناریو من و پسر عمم باید فرار کنیم یه جیغی کشیدیم و جفت پا داشتیم و جفت پا دیگه قرض گرفتیم و ال فرار داشتیم میدویدیم که لاک پشته رو دیدیم که هنوز ولکن ما نبود هی از تو آب شنا کنان دنبالمون بود و یه چیزی هم انگار هی
آخرین جستجو ها